گنجور

 
قاسم انوار

گر تو از مستان عشقی در وله

یار یک دل به ز یار ده دله

تو از آن او و او ز آن تو شد

«کان الله » گفت و «کان الله له »

گر نداری آتش سودای او

دیک جانت از چه شد در غلغله؟

راه انصافست این در عاشقی

جان ما را بودن از جانان گله

گر روانت آشنای عشق شد

خوش برو همراه او در هر وله

قافله عشقست و مردان خدا

اندرین ره پیشوای قافله

وقت کوچیدن رسید از دوستان

همرهان رفتند و ما در مرحله

گر شدی از آشنای با یزید

چون فتادی ناگهان در غلغله؟

قاسمی، این شیخ ما خلوت گزید

تا نماند جان او در مشغله

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

هست از مغز سرت، ای منگله

همچو رش مانده تهی از کشکله

ناصرخسرو

دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله

که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله

هر که در ره با گلهٔ خوگان رود

گرد و درد و رنج یابد زان گله

خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ

[...]

حکیم نزاری

بی توقف یک دو منزل شد یله

تا به دریابی که خوانندش تله

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه