گنجور

 
قاسم انوار

در سویدای دلم سودای اوست

در دل و جانم تمناهای اوست

نیر اعظم، که شمع عالمست

پرتوی از چهره زیبای اوست

من نمی دانم ز حال دل که چیست؟

این قدر دانم که دل مولای اوست

چون مقلد با طریقت ره نبرد

در حقیقت خار ما خرمای اوست

هر که فانی شد ز طبع آب و خاک

این قبای عشق بر بالای اوست

بوی جان می آید از باد و صبا

نکهتی از عنبر سارای اوست

قاسمی چون واقف اسرار شد

خاک کویش جنت الماوای اوست

 
 
 
اثیر اخسیکتی

خسروی کافاق زیر رای اوست

افسر خورشید خاک پای اوست

امیرخسرو دهلوی

آمد آن یاری که در دل جای اوست

راحت جان صورت زیبای اوست

آشنایی تازه کرد این سرکه او

ز آشنایان قدیم پای اوست

یک قبا جانم که از تن رفته بود

[...]

حسینی

عالمی آشفته سودای اوست

پاک از این بد گوهران دریای اوست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه