گنجور

 
قاسم انوار

از تو به مقصود ره دور نیست

گر دل و جان غافل و مغرور نیست

از همه ذرات جهان ظاهرست

یار، اگر دیده دل کور نیست

جام من از خم قدیم خداست

باده ما باده انگور نیست

ذوق مناجات نیابی به دل

موسی جان چون به سر طور نیست

لاف «اناالحق » مزن ای مدعی

نشائهٔ تو نشائهٔ منصور نیست

مفتی ما فهم نکرد این سخن

لقمه باز از پی عصفور نیست

تا رخ چون ماه تو شد در نقاب

هیچ دلی نیست که مهجور نیست

هیچ دمی نیست که از شوق تو

در دل و جان عربده و شور نیست

قاسمی از درد تو دارد نصیب

بی رخ زیبای تو مسرور نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!