واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
آتش حسنش، کمان عشق را طیار کرد
حرف تمکینش، زبان راتیغ لنگردار کرد
بیزبانی در دو گیتی مایه آسودگی است
از زبان خود را ترازو زیر چندین بار کرد
کوته از پیری نگردد آرزوهای دراز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
چشم شوخم در رخ او خیرگی بسیار کرد
خط از آن رو خار بستی گرد آن گلزار کرد
مو بمو برداشت، انگشت، از خط مشکین رخش
با دل ما آنچه نازش کرده بود، اقرار کرد
خوش تماشائی است درگلزار حسن نو خطی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد
موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست
هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
نخل امیدت به بار آه سحر میآورد
کشت طاعت را به حاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
بینیازی ساقی از مینا برون میآورد
کو سخن زآن لعل شکرخا برون میآورد
فجر پیچد بس که بر خود از طلوع صبحها
رشته پنداری مگر از پا برون میآورد
نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
مرد از راه شکست خود به عزت میرسد
سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت میرسد
روزن فانوس را مانَد حسودِ تنگچشم
هرکه را سوزد چراغ، او را کدورت میرسد
بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان به لب
تا نگاه حسرت از چشمم به مژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر
آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم به خود
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید
بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
هر گه آن مه، رخ بنماید از پی دفع گزند
میکند در مجمر دل عقده های کار سپند
عقده ام از کیست در دل؟ از بلائی آفتی
چون نزاکت زود رنج و، چون ملامت دلپسند!
چون خموشی، راز دارو، چون سخن حاضرجواب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف
لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶
با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷
می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸
اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند
عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
تاجدارانی کزیشان رفت بس سرها بباد
عاقبت رفتند بر بادی که بر سر داشتند
شد ز پیری مو سفید و، رفت بینایی ز چشم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶
چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
تند خویی مرد را بیقدر در عالم کند
باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت:
فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا
[...]