گنجور

 
واعظ قزوینی

تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند

گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند

گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف

لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند

صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل

رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند

چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش!

زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند

میکنی اوقات صرف، اما نمیگویی به چه؟

میفروشی این متاع، اما نمیدانی به چند!

نی چنان افتاده واعظ در ره افتادگی

کز دلش هم آه جانسوزی تواند شد بلند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode