گنجور

 
واعظ قزوینی

چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند

چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند

آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر

همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند

یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش

کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند

پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا

خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند

گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را

رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند

بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان

رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند

بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم

باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند

از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا

میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند

جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!

تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!

چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور

کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند

در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان

کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!

گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور

ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند