گنجور

 
واعظ قزوینی

زحمت ایام، راحت‌جو فزون‌تر می‌کشد

سختی از دوران برای بالش پر می‌کشد

بهر نیکان، می‌توان رنج گران‌جانان کشید

بار هر سنگی ترازو بهر گوهر می‌کشد

در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم

کز نوازش زلف‌ها را دست بر سر می‌کشد

شایدش گردد گرفتن‌های مفلس عذرخواه

زحمتی کز شرم دادن‌ها توانگر می‌کشد

گر کند قصد هلاک خویش مفلس، دور نیست

در بهاران بید از آن بر خویش خنجر می‌کشد

گلستان آب خود از سرچشمه می‌گیرد، نه جو

این قدر سائل چه منت از توانگر می‌کشد؟!

نیست هرگز حسرت قیمت‌شناسان سخن

کلک واعظ هر نفس آهی ز دل برمی‌کشد