گنجور

 
واعظ قزوینی

بی‌نیازی ساقی از مینا برون می‌آورد

کو سخن زآن لعل شکرخا برون می‌آورد

فجر پیچد بس که بر خود از طلوع صبح‌ها

رشته پنداری مگر از پا برون می‌آورد

نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون

کوچه زلفش سر از صحرا برون می‌آورد

پاک شو تا محرم خوبان شوی، بنگر که آب

چون سر از پیراهن گل‌ها برون می‌آورد

می‌کند چون صبح خود را روشناس عالمی

هرکه سر از عالم سودا برون می‌آورد

چون حباب از سرکشی بادی که داری در دماغ

صرصر مرگ از سرت فردا برون می‌آورد

عارفان، بی‌پرده کی گویند راز دل به هم؟

با صدف گوهر سر از دریا برون می‌آورد

سیر گلزار جهان واعظ به چشم اعتبار

اهل دل را از غم دنیا برون می‌آورد