گنجور

 
واعظ قزوینی

با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند

خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!

باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق!

غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!

پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه

نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!

رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی

چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند

عمر کوته، روزبیگه، راه پرچه، توشه نه

پا به گل، سر در هوا، جان بسته پر، دل پایبند!

نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب

نی به رخ اشکی روان و، نی ز دل آهی بلند

هوش دایم پیش مال و، گوش دایم وقف قال

فکر یکسر خورد و خواب و، ذکر یکسر چون و چند

سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور

عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند

در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس زن

وقت عصیانی توانا و، گه طاعت نژند!

گوش پر از پنبه غفلت، چو چشم از خاک حرص

کله پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند

هرزه کار و هرزه خرج و هرزه جنگ و هرزه صلح

هرزه گردو، هرزه نال و، هرزه گوی و هرزه خند

نی رخ از خجلت عرق ریز و، نه سر از شرم پیش

نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند

عذرها بس ناتمام و، توبه ها بس نادرست

گفته ها خوش ناصواب و، کرده ها پر ناپسند

توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟

گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟!

ای ذلیل آرزوها، با دوصد عیب چنین

چون توانی گشت در درگاه عزت ارجمند؟!

نشنوند اهل زمان گر شعر واعظ، دور نیست

زانکه شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!