گنجور

 
واعظ قزوینی

می پرستان چهره ها از تاب می افروختند

بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند

در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد

بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند

دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر

اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند

این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی

صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند

این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را

کز دو عالم دیده امیدواری دوختند

راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات

گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode