گنجور

 
واعظ قزوینی

بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند

جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند

چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک

تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند

از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست

بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند

نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد

بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند

چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر

زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند

مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار

یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند

تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع

رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode