گنجور

 
واعظ قزوینی

مرد از راه شکست خود به عزت می‌رسد

سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت می‌رسد

روزن فانوس را مانَد حسودِ تنگ‌چشم

هرکه را سوزد چراغ، او را کدورت می‌رسد

بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید

از عزیزان هرکه را بینم به دولت می‌رسد

می‌برد هرکس به قدر همت از وی بهره‌ای

آگهان را از جهان سفله عبرت می‌رسد

ای گل عشرت که گستردی بساط خرمی

اینک اینک صرصر آه ندامت می‌رسد

گفت و گوی قسمت از ما بندگان بی‌نسبت است

از جهان واعظ به درویشان فراغت می‌رسد