گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷

 

شُکر گویم هرچه غم با جان مسکین می‌کند

در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می‌کند

خاک کوی خاکساران افسر هرکس که شد

دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می‌کند

گر حدیث بی‌وفایی‌های خوبان بشنود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

دل به جذب خواری خود جور دشمن می‌کشد

شیشه ما سنگ از دست فلاخن می‌کشد

نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره‌اش

سالک راه طلب کی پا به دامن می‌کشد

تا لبم را بسته شرم عشق می‌سوزم ز رشک

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶

 

تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود

همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود

گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید

ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود

تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

داغ اگر بر روی همچون برگ گل جا می‌کند

زخم خون گر مست در دل جای خود وامی‌کند

گر گدایم کاسه دریوزه چشمم پُر است

هرچه باید غم ز خاک و خون در آنجا می‌کند

تن به عریانی نخواهد داد مجنون غمت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

 

خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود

تیشه بر پا می‌زنیم آن دم که دست از ما شود

غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد

جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود

صبر را خاصیت عمرست گویی کاین متاع

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود

آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود

دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست

تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود

با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

بهره ای نگرفت گر کام دل بیتاب دید

بخت ما دایم رخ مقصود را در خواب دید

خاطر روشندلان از گرد کلفت‌های دهر

تیره شد چندانکه نتوانیم رو در آب دید

کلبه ویران ما از رخنه سنگ ستم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰

 

عاشق از حیرت درین وادی به جایی می‌رسد

تا نگردد راه گم کی رهنمایی می‌رسد

خون خود بر گل‌رخان شهر قسمت می‌کنم

هرکه می‌آید به دست او حنایی می‌رسد

رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

گرچه اول رنجش بیمار از آن سو می‌شود

دارد این خوبی که صلح از جانب او می‌شود

رونق خوبیت باید مگسل از روشندلان

گل جدا از شمع چون افتاد بدبو می‌شود

بر سر خاکش به جای شمع تیری می‌نهد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱

 

بی‌ستمکش صبر و آرام از ستمگر می‌رود

می‌رود دریا ز پی، ساحل چو پس‌تر می‌رود

جوش سودا را علاج از دیده تر می‌کنم

آب می‌ریزند بر دیگی که از سر می‌رود

نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶

 

زخم‌های شانه از زلفت فراهم می‌شود

بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می‌شود

عیش اگر هم رو دهد بی‌تلخی اندوه نیست

همچو نوروزی که واقع در محرم می‌شود

قتل ما هرگاه باشد می‌توان، تعجیل چیست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹

 

هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود

باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود

دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب

سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود

در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱

 

نه ز می هرجا تنک‌ظرفی که برد از پا فتاد

آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد

گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید

نوبت هامون‌نوردی تا با شک ما فتاد

گریه نبود دیده‌ام گر دجله‌افشانی کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴

 

ای که تو دلتنگی، از گریه دلت وامی‌شود

تنگنای عشق زین خمخانه صحرا می‌شود

هر کرا توفیق عیبِ‌خویش‌بینی داده‌اند

بعد مردن بر مزارش کور بینا می‌شود

بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶

 

سیل را درس روانی گریه ما می‌دهد

شوربختی اشک ما تعلیم دریا می‌دهد

روزگارم سربه‌سر از تیره‌روزی یک شب است

وعده وصلم چه حاصل گر به فردا می‌دهد

مفتی خط کز لب او کام‌بخشی می‌کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰

 

بسکه حرف قامتت ورد دل دیوانه شد

سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد

تا خراب او نگردیدم بمن ننمود روی

خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد

عیش در جانم غریبست ارچه ماند سالها

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۶

 

زاهد ازتر دامنی دامن چو بر اخگر زند

سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند

دود آه عندلیبان آتش صد خرمنست

خویش را از پا در آرد هر که گل بر سر زند

رنگ خجلت از رخ گل تا قیامت ظاهرست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳

 

دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان می‌برد

ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان می‌برد

خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن

هرکه می‌بازد دلی آن چشم فتّان می‌برد

هر تنک‌ظرفی که نقد صبر او کم می‌شود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵

 

گلشن کشمیر خارش گل به دامان می‌دهد

سایه در خاک چمن‌ها بوی ریحان می‌دهد

زاهدان خشک را نبود هوایش سازگار

زهد و تقوی را هوای تر به طوفان می‌دهد

بخت بد سرمایه ما رایگان از دست داد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲

 

زیوری از داغ مرد عشق را بهتر نبود

کعبه دل را به از وی حلقه ای بر در نبود

فیض بخشی سربلندی آورد بنگر که شمع

تا دم آخر سرش بی زیور افسر نبود

با همه حیرانی و سرگشتگی از جذب شوق

[...]

کلیم
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode