گنجور

 
کلیم

دل به جذب خواری خود جور دشمن می‌کشد

شیشه ما سنگ از دست فلاخن می‌کشد

نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره‌اش

سالک راه طلب کی پا به دامن می‌کشد

تا لبم را بسته شرم عشق می‌سوزم ز رشک

هرکجا بینم که دودی سرز روزن می‌کشد

از مغیلان کار سوزن گیر در راه طلب

نیست سالک آنکه خار از پا به سوزن می‌کشد

کشته ما را اگر ننواخت برق حادثات

نیست غافل انتظار وقت خرمن می‌کشد

در بیابان طلب تشنگی بر دم به خاک

از مزار من چراغ مرده روغن می‌کشد

گر به هجران شادمانم از امید وصل اوست

در قفس بلبل صفیر از شوق گلشن می‌کشد

بخت ما هرجا که بزم عشرتی سامان کند

شیشه راه سنگ می‌بیند چو گردن می‌کشد

در کنار خویشتن پروردمش عمری کلیم

اشک کم فرصت که لشکر بر سر من می‌کشد