گنجور

 
کلیم

ای که تو دلتنگی، از گریه دلت وامی‌شود

تنگنای عشق زین خمخانه صحرا می‌شود

هر کرا توفیق عیبِ‌خویش‌بینی داده‌اند

بعد مردن بر مزارش کور بینا می‌شود

بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم

می‌کنم بر بوریا گر تکیه خارا می‌شود

از تنم نتوان کشیدن ناوک جور تو را

زان که همچون استخوانم جزو اعضا می‌شود

بستگی در کار هرکس هست بگشاید بصیر

یک کلید است و هزاران قفل از آن وامی‌شود

در بیابان هر کرا از تشنگی باشد خطر

نام چشمم گر بود صد چشمه پیدا می‌شود

خرمن خورشید باید شعله حسن ترا

حیف از این آتش که برق هستی ما می‌شود

سنگ طفلان گر چنین جزو بدن خواهد شدن

در صف خواری‌کشانم تن ز خارا می‌شود

چون صدف گر قطره‌ای زین بحر باشد قسمتم

از برایم عقده خاطر مهیا می‌شود

در سواد زلف او تا دل وطن دارد کلیم

تیره شد چون روزگارم خاطرم وامی‌شود