گنجور

 
کلیم

عاشق از حیرت درین وادی به جایی می‌رسد

تا نگردد راه گم کی رهنمایی می‌رسد

خون خود بر گل‌رخان شهر قسمت می‌کنم

هرکه می‌آید به دست او حنایی می‌رسد

رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم

کو پس از سرگشتگی آخر به جایی می‌رسد

گرچه سیلم برنمی‌دارد ز راه انتظار

می‌روم از جا اگر آواز پایی می‌رسد

با رخت افسانه گلشن ز بس کوتاه شد

نه ز گل بویی نه از بلبل نوایی می‌رسد

وعده وصلت به دل گر می‌دهم بر من مخند

هرکه بیند خسته را گوید شفایی می‌رسد

در سر کوی تغافل نیستم بی‌کس کلیم

گر به فریادم نگاه آشنایی می‌رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عبید زاکانی

از دم جان‌بخش نی دل را صفایی می‌رسد

روح را از نالهٔ او مرحبایی می‌رسد

گوییا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

کز دم او دردمندان را دوایی می‌رسد

یا مگر داود مهمان می‌کند ارواح را

[...]

نسیمی

بر دلم هردم جفای بی‌وفایی می‌رسد

وه که بر جان من از هر سو بلایی می‌رسد

روزگاری شد که در وادی حیرت مانده‌ام

نه رهی پیدا شد و نه رهنمایی می‌رسد

قصد جان دارد فراق و وعده دیدار او

[...]

خیالی بخارایی

هردم از غیبم به گوش دل ندایی می‌رسد

کز پیِ هر درد تشریف دوایی می‌رسد

پر منال ای دل چو نی از بی‌نوایی هر نفس

چون به قدر حال هرکس را نوایی می‌رسد

هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می‌برند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه