گنجور

 
کلیم

زاهد ازتر دامنی دامن چو بر اخگر زند

سبزه جای دود از آتش همان سر بر زند

دود آه عندلیبان آتش صد خرمنست

خویش را از پا در آرد هر که گل بر سر زند

رنگ خجلت از رخ گل تا قیامت ظاهرست

غنچه نوکیسه گر چندی گره بر زر زند

هر که را باید نوشتن نسخه آداب فقر

صفحه تن را ز نقش بوریا مسطر زند

خون عاشق از حجاب حسن پنهان می خورد

شوخ بیباکی که ساغر در کف محشر زند

نقش بغداد از سواد دهر نتوانست شست

دجله را کی می رسد پهلو بچشم تر زند

خون ما را چون شفق بر صبح آن گردن مبند

صبر کن چندانکه عاشق سینه بر خنجر زند

خونبهای مرغ دل دانی بر صیاد چیست

اینکه بگذارد بخون خویش بال و پر زند

کو گدائی چون کلیم امروز در اقلیم فقر

غیرنومیدی بود کفر ار در دیگر زند