گنجور

 
کلیم

نه ز می هرجا تنک‌ظرفی که برد از پا فتاد

آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد

گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید

نوبت هامون‌نوردی تا با شک ما فتاد

گریه نبود دیده‌ام گر دجله‌افشانی کند

کآب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد

تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع

دیده هرکس که بر آن قامت زیبا فتاد

می‌دهد ز آشفتگی درس سیه‌روزی ز ما

زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد

عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان

دیده را هر گه نقاب از چهره گل‌ها فتاد

هرکه در راه طلب خو کرد با آوارگی

گر به سان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد

از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم

هر گره کز زلف او وا شد به کار ما فتاد