گنجور

 
کلیم

تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود

همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود

گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید

ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود

تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم

این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود

در کنار مادر دهریم طفل روزه دار

رفت ایامی که پستان اهل پرشیر بود

از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق

بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود

در دیار آشنائی روی خندان زخم داشت

ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود

آتش دوزخ ز ما تردامنان رنگی نداشت

آنچه ما را سوخت آنجا خجلت تقصیر بود

هر که شد قانع ببوی خانه همسایه ساخت

تا بدل بوی کبابی بود چشمم سیر بود

از هدف باید کلیم آموختن طرز وفا

صد ستم دید و همان رویش بسوی تیر بود