گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس

حاصل عمرم همین اندیشهٔ خامست و بس

جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد

بی‌نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس

صد سخن در ضمن هر یک نکتهٔ شیرین اوست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

یا مرا کامی ده از لعل شراب‌آلود خویش

یا هلاکم کن به زهر چشم خواب‌آلود خویش

خندهٔ شیرین لبالب ساز با دشنام تلخ

از گدایان کم مکن لطف عتاب‌آلود خویش

در چمن بند قبا بگشا و جیب غنچه را

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

می‌رسد عشق و دل افسرده می‌آرد به جوش

آه ازین آتش که خون مرده می‌آرد به جوش

ما هلاک غمزهٔ آن شوخ و او گرم شکار

باز خون صید پیکان خورده می‌آرد به جوش

می‌رود مستانه می‌گوید بسوز و دم مزن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش

خوشدلم گر جرعه‌ای بخشی مرا از جام خویش

آنچنان با یاد نامت برده‌ام خود را ز یاد

کز فراموشی نمی‌آید به یادم نام خویش

یک نفس آرام بی‌لعلت ندارد جان من

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

 

با کسان در صلح و با خود دایما در جنگ باش

هیچکار از بیغمی نگشایدت دلتنگ باش

طاعت و عشرت نگردد جمع با هم ای عزیز

گر مرید پیر راهی یکدل و یکرنگ باش

پادشاهی مانع فقر و نقیض عشق نیست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

مردم و خود را زغمهای جهان کردم خلاص

خلق عالم را ز فریاد و فغان کردم خلاص

در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر

خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص

خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

ترک یاری کردی از وصل تو یاران را چه حظ

دشمن احباب گشتی دوستداران را چه حظ

چون ندارد وعده ی وصل تو امید وفا

غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ

چشم من کز گریه نابیناست چون بیند رخت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع

ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع

چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب

می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع

وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع

آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع

گاه ناپیدا شدن از دیده ها چون شبچراغ

گاه خشک و تر بنور خویش بنمودن چو شمع

از دلم هر قطره خون، تبخاله یی شد جانگداز

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع

می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع

دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت

بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع

گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

جانم افگارست و تن بیمار و دل خون از فراق

هر نفس دردیست بر درد من افزون از فراق

غرق خون دیده ام شبهای هجران و اجل

بر سرم پیوسته می آرد شبیخون از فراق

تا شد آن شاخ گل رعنا برون از دیده ام

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

ای فروغ جوهر حسنت برون از خط و خال

معنیی داری که نتوان صورتش بستن خیال

می کشی و زنده می سازی ز تأثیر نظر

جان فدای شیوه ی چشم تو ای مشگین غزال

آتش انگیزد ز دلها جلوه ی سرو قدت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

تا بکی در کنج خلوت گرد بیحاصل خوریم

خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم

در دل اینست کان ساعت که محرمتر شدیم

تا نگه کردیم پنداری که بیرون دریم

در حقیقت رند و زاهد هر دو نزدیک همند

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

مست گشتم سر ز قید هوشیاران می‌برم

رخت خویش از پهلوی پرهیزگاران می‌برم

چون شفق بربسته رخت خون‌فشان از طرف خاک

خیمهٔ همت بر اوج کوهساران می‌برم

مرغ شبخیزم به گلگشت گلستان می‌روم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

گرچه طور رندی و بدنامی از حد می‌برم

کافرم گر شمه‌ای از حال خود بد می‌برم

هر زمان سنگ جفایی بر سفالم می‌خورد

کوه کوه درد زین طاق زبرجد می‌برم

هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

آه کز هجر تو شب‌ها باده خون دانسته‌ام

خورده‌ام خون و شراب لاله‌گون دانسته‌ام

سوزدم هرکسی به لطفی، این سزای آنکه من

دیده‌ام شور اسیران و جنون دانسته‌ام

خواهدم امروز از هر روز نیکوتر گذشت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

روز نوروزست و دل درد تو دارد سوز هم

وه که می سوزم بدرد و داغت این نوروز هم

بیخودم در ناله و زاری، نه شب دانم نه روز

زار می نالم شب از درد جدایی روز هم

باز چون خوانم دل خود را که این مرغ اسیر

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۰

 

هر زمان با خود خیال آن رخ گلگون کنم

آرزوی دیدن رویت بدل افزون کنم

چون خیال صورت خوب تو آرم در نظر

از تحیر آفرین بر خامه ی بیچون کنم

سر ز طاعت بر ندارم گر بعمر خود دمی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

کی بود ای گل که تنگت در دل شیدا کشم

چند ناز سرو و جور غنچهٔ رعنا کشم

بی‌گل روی تو در خلوت‌سرای چشم و دل

خوش نباشد گر هزاران صورت زیبا کشم

می‌کشم دامن ز گرد راهت از غیرت ولی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

هر سخن کز وصف آن لب‌های میگون بشنوم

گوش دارم تا هم از لعل تو مضمون بشنوم

بس که مشتاقم اگر وصف ترا گوید کسی

گرچه غیرت سوزدم خواهم که افزون بشنوم

تاب دیدارت ندارم طاقت گفتار هم

[...]

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode