گنجور

 
بابافغانی

آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس

حاصل عمرم همین اندیشهٔ خامست و بس

جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد

بی‌نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس

صد سخن در ضمن هر یک نکتهٔ شیرین اوست

اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس

نشئهٔ خاصی‌ست در هر برگ این عشرت‌سرا

غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس

پی به مقصد برکه نبود بی‌مسمیٰ هیچ اسم

اینکه می‌گویند عَنقایی همین نامست و بس

از زبان راست قولی، نکته‌ای کردم سؤال

گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس

درد می‌باید فغانی نه همین درس و دعا

ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode