گنجور

 
بابافغانی

آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس

حاصل عمرم همین اندیشهٔ خامست و بس

جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد

بی‌نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس

صد سخن در ضمن هر یک نکتهٔ شیرین اوست

اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس

نشئهٔ خاصی‌ست در هر برگ این عشرت‌سرا

غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس

پی به مقصد برکه نبود بی‌مسمیٰ هیچ اسم

اینکه می‌گویند عَنقایی همین نامست و بس

از زبان راست قولی، نکته‌ای کردم سؤال

گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس

درد می‌باید فغانی نه همین درس و دعا

ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس

 
 
 
عرفی

بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس

می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس

دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان

شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس

جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست

[...]

رضاقلی خان هدایت

نیست‌چون یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری

طرّهٔ پرتاب و گیسوی پریشانست و بس

کثرت اندر عکس نبود ناقص توحید اصل

این تکثر خود بر آن توحید برهان است و بس

صغیر اصفهانی

غیر انسان هرچه باشد ظل انسان است و بس

معنی انسان همانا شاه مردان است و بس

هست هستی فی المثل جسمی که در وی جان علیست

وین بود روشن که بود جسم از جان است و بس

هرکه خود را سوخت بیباکانه چون پروانه دید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه