گنجور

 
بابافغانی

روز نوروزست و دل درد تو دارد سوز هم

وه که می سوزم بدرد و داغت این نوروز هم

بیخودم در ناله و زاری، نه شب دانم نه روز

زار می نالم شب از درد جدایی روز هم

باز چون خوانم دل خود را که این مرغ اسیر

رام شد در حلقه ی آن زلف و دست آموز هم

مانده ام زان غمزه و مژگان بخاک و خون مدام

خورده تیغ جان شکاف و ناوک دلدوز هم

مانده بودم در جدایی، گر نمی شد خضر راه

آن لب جانبخش و رخسار جهان افروز هم

دور از آن مه روزم از شب، شب ز روزم تیره تر

بخت روز افزون ندارم طالع فیروز هم

درد و داغ عاشقی کردی فغانی اختیار

زار می‌میر از جفای گل‌رخان می‌سوز هم