گنجور

 
بابافغانی

امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع

ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع

چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب

می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع

وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان

چون ببزمت جای خود را گرم گردانم چو شمع

یا رب از آهست ریزان بر دل گرمم شرار

یا گرفته آتشی در رشته ی جانم چو شمع

سوزد از اندوه چون پروانه مرغ نامه بر

پیش او گر دانه ی اشکی بیفشانم چو شمع

سوی محرابم مخوان ای پاک دین بهر خدای

زانکه در بزم شراب، آلوده دامانم چو شمع

صد پی از هستی پذیرد ای فغانی طینتم

باز بگدازد سموم دشت هجرانم چو شمع