گنجور

 
بابافغانی

میگدازم دیده تا یکروزه موجودم چو شمع

می رسد بر اوج گردون هر نفس دودم چو شمع

دیده ی اختر شمارم شهرت نیسان گرفت

بسکه بر هر نوک مژگان گوهر آمودم چو شمع

گرچه نقد هستیم در آتش عشق تو سوخت

اندکی هم در صفای فطرت افزودم چو شمع

چون سپند از گرد مجلس دور کردم چشم بد

خوابگاهت را بدود دل نیالودم چو شمع

داشتم داغ ترا در سینه چون مجمر نهان

راز پنهان را نقاب از چهره نگشودم چو شمع

اشک گوهر زایم از خوناب دل شد لعل سان

بسکه هر دم آستین بر چشم تر سودم چو شمع

از دم گرم فغانی دود آهم در گرفت

گرچه در راه محبت باد پیمودم چو شمع