گنجور

 
بابافغانی

مردم و خود را زغمهای جهان کردم خلاص

خلق عالم را ز فریاد و فغان کردم خلاص

در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر

خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص

خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا

کز دو عالم خویشرا در یکزمان کردم خلاص

بر سر بازار دی می گفتم از سودای عشق

مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص

گفتمش آخر فغانی را ز هجران سوختی

گفت او را از عذاب جاودان کردم خلاص