گنجور

 
بابافغانی

تا بکی خندیدن و دل گرمی افزودن چو شمع

آب دندان گشتن و آتش زبان بودن چو شمع

گاه ناپیدا شدن از دیده ها چون شبچراغ

گاه خشک و تر بنور خویش بنمودن چو شمع

از دلم هر قطره خون، تبخاله یی شد جانگداز

گرد لب تا کی زبان آتشین سودن چو شمع

سوختم، آنم بروز آرام نگرفتن چو مهر

خوردن دود چراغم این و نغنودن چو شمع

از من این اشک چو پروین ریختن وز مهوشان

گوش و گردن را بلعل و در برآمودن چو شمع

کمترین طاعت بود در گوشه ی محراب عشق

روزها استادن و شبها نیاسودن چو شمع

دیدن از دور و بزاری سوختن پروانه وار

به که مجلس را به آب دیده آلودن چو شمع

آه از این آتش پرستیدن فغانی با خود آی

چند در دیر مغان زنار بگشودن چو شمع