گنجور

 
بابافغانی

با کسان در صلح و با خود دایما در جنگ باش

هیچکار از بیغمی نگشایدت دلتنگ باش

طاعت و عشرت نگردد جمع با هم ای عزیز

گر مرید پیر راهی یکدل و یکرنگ باش

پادشاهی مانع فقر و نقیض عشق نیست

همت از دلهای آگه خواه و بر اورنگ باش

خضر اگر همره بود از دوری منزل چه باک

وادی مقصود گو هر گام صد فرسنگ باش

چون ندانستی که در اصل از کدام آب و گلی

خواه لعل آتشین خواهی سفال و سنگ باش

پیر صحبت گفت بشنو هر که دارد قول راست

گر نوای نی نباشد گو صدای چنگ باش

آه گرمت مجلس عشاق می آرد بجوش

نیک می‌نالی فغانی بر همین آهنگ باش