گنجور

 
بابافغانی

مست گشتم سر ز قید هوشیاران می‌برم

رخت خویش از پهلوی پرهیزگاران می‌برم

چون شفق بربسته رخت خون‌فشان از طرف خاک

خیمهٔ همت بر اوج کوهساران می‌برم

مرغ شبخیزم به گلگشت گلستان می‌روم

باد نوروزم پیام نوبهاران می‌برم

می‌روم زین بزم و یاد دلنوازان می‌کنم

می‌روم زین باغ و گلبانگ هزاران می‌برم

پارسایان را غم دُردی‌کشان عشق نیست

التجا در بزمگاه میگساران می‌برم

تا بناگوش چو سیم و عارض چون لاله هست

دانهٔ دل سوی زرین گوشواران می‌برم

هر سبک‌رو کی تواند گشت با من هم‌شکار

من که صید از دامگاه تاجداران می‌برم

از دل گرم فغانی می‌نویسم چند حرف

تحفه‌های جان‌گداز از بهر یاران می‌برم