گنجور

 
بابافغانی

من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش

خوشدلم گر جرعه‌ای بخشی مرا از جام خویش

آنچنان با یاد نامت برده‌ام خود را ز یاد

کز فراموشی نمی‌آید به یادم نام خویش

یک نفس آرام بی‌لعلت ندارد جان من

چون کنم درمانده ام با جان بی آرام خویش

بر لب بام آی و از هر گوشه بنگر ماه من

صد چراغ دیده نورافشان بگرد بام خویش

دارد استغنا چو مرغ زیرک آن مشکین غزال

مانده ام حیران که چونش آورم در دام خویش

هیچ محرم ره ندارد در حریم وصل یار

عاشق محروم چون گوید بدو پیغام خویش

از چه مینالی فغانی با غمش فرصت شمار

محنت هر روزه و اندوه صبح و شام خویش

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش

بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش

چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر

خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش

رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو

[...]

نظیری نیشابوری

شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش

خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش

در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام

در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش

خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم

[...]

صائب تبریزی

برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش

چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش

موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست

فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش

چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن

[...]

سیدای نسفی

زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش

همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش

شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است

می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش

روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه