فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خونخوار بود
وآن که ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد
اِلّا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد
کس ندانست که در پرده چه رازی دارد
بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن
دست کوتاه من امید درازی دارد
گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
با ادب در پیش قانون هرکه زانو میزند
چرخ نوبت را به نام نامی او میزند
وآنکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه قدرش به کاخ مهر پهلو میزند
تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایهدار
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
در کهن ایرانِ ویران انقلابی تازه باید
سخت از این سستمردم قتل بیاندازه باید
تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان
چهرهٔ ما را ز خونِ سرخ دشمن غازه باید
نامِ ما، در پیشِ دنیا پست از بیهمّتی شد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بینهایت میکند
کارفرما کارگر را کی رعایت میکند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت میکند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخنسنجی که کنجی خواهد و رنجی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر میکند
هرکجا خاکیست از باران خون تر میکند
تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت
گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر میکند
خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمیشود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمیشود
دیوانهای که مزه دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمیشود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
این غرقه به خاک و خون دلی بود
یا طایر نیم بسملی بود
از دست تو قطره قطره خون شد
یک چند اگر مرا دلی بود
مجنون که کناره جست زین خلق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت
پیشپیشش اشک هم منزل به منزل میرود
دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما
مگر در رهگذار او کسی چشم تری دارد
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
بهار آمد و در جام باده باید کرد
به فکر ساده من فکر ساده باید کرد
به سرسپرده خود عارفی چه خوش می گفت
که دستگیری از پا فتاده باید کرد
بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل میکند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل میکند
آنچه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم
صرف پاانداز آن زلف چو سنبل میکند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشهاش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
کاخِ جورِ تو گر از سیم بنایی دارد
کلبهٔ بیدرِ ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دلِ سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غمِ عشق تو مردیم و ننالیم که مَرد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
نازم آن سروِ خرامان را که از بس ناز دارد
دستهٔ سنبل مدام از شانه پاانداز دارد
رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان
بر عروسانِ چمن آن نازنین بس ناز دارد
ساختم با سوختن یک عمر در راهِ محبّت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا
که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳
چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد
دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز
[...]