گنجور

 
فرخی یزدی

نازم آن سروِ خرامان را که از بس ناز دارد

دستهٔ سنبل مدام از شانه پاانداز دارد

رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان

بر عروسانِ چمن آن نازنین بس ناز دارد

ساختم با سوختن یک عمر در راهِ محبّت

عشقِ عالم‌سوز آری سوز دارد ساز دارد

زین اسیرانِ مصیبت‌دیده نَبوَد چون من و دل

مرغِ بی‌بالی که در دل حسرتِ پرواز دارد

با خداوندی نگردید از طمع این بنده قانع

خواجهٔ ما تا بخواهی حرص دارد آز دارد

دستِ باطل قفلِ غم زد بر زبانِ مرغِ حق‌گو

ورنه این مرغِ خوش‌الحان صدهزار آواز دارد

با رمیدن رام سازد آن غزالِ مُشک‌مو را

هرکه همچون فرخی طبعِ غزل‌پرداز دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode