گنجور

 
فرخی یزدی

دل در کف بیداد تو جز داد ندارد

ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد

فریادرسی نیست در این ملک وگرنه

کس نیست که از دست تو فریاد ندارد

این کشور ویرانه که ایران بودش نام

از ظلم یکی خانه آباد ندارد

دلها همه گردیده خراب از غم و اندوه

جز بوم در این بوم دل شاد ندارد

هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است

حزبی که در این مملکت افراد ندارد

دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست

کز بند غمت خاطر آزاد ندارد

عشق است که صدپاره نماید جگر کوه

اینگونه هنر تیشه فرهاد ندارد