گنجور

 
فرخی یزدی

خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود

تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود

عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز

در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود

با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان

آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود

سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر

برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود

فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت

راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود

خانه آباد ما را کرد در یک دم خراب

جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود

هر کرا از جنس این مردم گرفتم یار خویش

دیدم از ناآشنایی محرم بیگانه بود

روزگار او را نسازد پست همچون فرخی

هر که با طبع بلند و همت مردانه بود