گنجور

 
فرخی یزدی

آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود

دیدی آخر بهر ملت دشمن خونخوار بود

وآن که ما او را صمد جو سال‌ها پنداشتیم

در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود

زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح

روز اندر مسجد و شب خانه خمار بود

بی‌قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار

عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود

بود یک چندی به پیشانیش اگر داغ وطن

شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود

پای بی‌جوراب دستاویز بودش بهر زهد

با وجود آنکه سر تا پا کله بر دار بود

فرخی را رشته تسبیح سالوسی فریفت

گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود