گنجور

 
فرخی یزدی

کاخِ جورِ تو گر از سیم بنایی دارد

کلبهٔ بی‌درِ ما نیز صفایی دارد

همچو نی با دلِ سوراخ کند ناله ز سوز

بی‌نوایی که چو من شور و نوایی دارد

در غمِ عشق تو مردیم و ننالیم که مَرد

نکند ناله ز دردی که دوایی دارد

پا نهد بر سر خوبانِ جهان شانه‌صفت

هر که دست و هنرِ عقده‌گشایی دارد

آتشِ ظلم در این خاک نگردد خاموش

مَهدِ زرتشت عجب آب و هوایی دارد

گر به کامِ تو فلک دور زند غرّه مشو

که جهان از پیِ هر سور عزایی دارد

پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب

آخر این خانه اگر خانه‌خدایی دارد