گنجور

 
فرخی یزدی

بهار آمد و در جام باده باید کرد

به فکر ساده من فکر ساده باید کرد

به سرسپرده خود عارفی چه خوش می گفت

که دستگیری از پا فتاده باید کرد

بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی

تفقدی به گدای پیاده باید کرد

هزار عقده گشاید اراده و تصمیم

پی گرفتن تصمیم اراده باید کرد

چو در میان دو همسایه کشمکش افتاد

بگو به خانه خدا استفاده باید کرد

زبون شدیم ز بس وقت کار حرف زدیم

زبان به بسته و بازو گشاده باید کرد

به بنده ای که چو من ای خداندادی هیچ

ز عدل و داد تو شکر نداده باید کرد