گنجور

 
فرخی یزدی

دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد

مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد

چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا

که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد

ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل

که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد

رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی

به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد

دلم از دیدن نادیدنی‌ها کی شود غمگین

که این نادیدنی‌های جهان هم دیدنی دارد