گنجور

 
فرخی یزدی

با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد

کس ندانست که در پرده چه رازی دارد

بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن

دست کوتاه من امید درازی دارد

گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف

پاکبازی که دل و دیده بازی دارد

خواجه گاهی به نگاهی دل ما را ننواخت

تا بگویم نظر بنده نوازی دارد

شمع در ماتم پروانه اگر غمزده نیست

از چه شب تا به سحر سوز و گدازی دارد

خسرو محتشم روی زمین دانی کیست؟

آن گدایی که چو محمود ایازی دارد