گنجور

 
فرخی یزدی

جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد

اِلّا خطر از تیر نگاه تو نریزد

آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان

تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد

کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل

جز اخگر غم ز آتش آه تو نریزد

تا در خم می از پی توبه نکنی غسل

ای شیخ گنهکار گناه تو نریزد

ای خاکِ مقدّس که بُوَد نام تو ایران

فاسد بُوَد آن خون که به راه تو نریزد