گنجور

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا

دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا

خار خارست من دل شده را در سینه

تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا

زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا

چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا

نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم

زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا

دردی است در دلم که مداوا لبان اوست

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ای آنکه نیست غیر تو کس پادشاه ما

واندر دو کون راهنما و پناه ما

افتاده های بحر گناهیم دست گیر

ای دستگیر جمله حال تباه ما

برده سبق زجمله کفار این زمان

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

جستم بسی و سعی نمودم، به هیچ باب

یاری نیافتم به جهان بهتر از کتاب

غیر از صراحی می صافی و روی خوب

گر خسرو زمانه بود زو کن اجتناب

آمد خیال دوست مرا دوش در نظر

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

ای لعل جانفزای تو سرچشمه حیات

مستند از دو چشم تو ذرات کاینات

پیدا نمی شود سر یک مو دهان تو

نطق شکر فشان تو شد حل مشکلات

خال سیاه بر لب او بین که چون مگس

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

مرا عشق تو رسوای جهان ساخت

چو مشک او را بلی نتوان نهان ساخت

مرا گویند بی او صبر پیش آر

کجا بر آتش سوزان توان ساخت

نمی سازد دلم بی او به جانم

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

امروز مرا فرقت آن روی چو ماه است

در هجر ندانم که در آفاق چه ماه است

از خلق نخواهم که کنم درد تو پنهان

اما چه کنم این دو رخ زرد گواه است

گوید که مکش آه، مرا آه چه سازد

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست

ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست

مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز

همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست

می کنم جان را نثار مقدم میمون او

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث

کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث

جهان بود حدثی بازمانده از فرعون

بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث

چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث

کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث

حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم

آب می کن طلب و دست بشو زین احداث

سور نوروز دمیدند، بده ساقی می

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

ای تو چون زلف چرایی، به من شیدا کج

راست گویم منشین بهر خدا با ما کج

آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن

هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج

بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

می کشم هر نفس از درد جدایی آوخ

جگری دارم از اندوه فراقش لخ لخ

مشو ای دل تو ملول از سخن سرد رقیب

خنکی را نتوان کرد برون از دل یخ

نظر از جان دل خسته من بازمگیر

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

بیا که شاهد گل در چمن نقاب گشاد

سر نیاز صراحی به پای جام نهاد

میان به خدمت پیر مغان ببندم چون

گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد

مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد

از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد

صد چشمه آب خضر از خاک برآید

هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد

رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

آن که از مشک به رخساره نشانی دارد

قامتی دلکش و باریک میانی دارد

چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم

ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد

سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

آن ترک مست، دیده چو از خواب باز کرد

با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد

شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم

با دست کوته او عملی بس دراز کرد

دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

ایا حکیم مسیحا دم ستوده خصال

عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد

به هر مریض که چشم عنایت تو فتد

درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد

مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

آن زلف سیه که دلربا شد

در عشق بلای جان ما شد

در سایه سرو ایستاده

بینند که سرو چون دو تا شد

از شادی دهر گشته آزاد

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

روی تو آتش است و برو خال چون سپند

زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند

دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند

زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند

چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای خجل در چمن از قامت تو سرو بلند

چشم شوخ تو سبق برده زبادام خجند

دل زابروی تو پیوسته گرفتار بلاست

چون رهد مرغ که افتاده بود دام کمند

این چه بالا و میان است و چه ابرو و چه چشم

[...]

صوفی محمد هروی
 
 
۱
۲
۳
۱۹