گنجور

 
صوفی محمد هروی

آن زلف سیه که دلربا شد

در عشق بلای جان ما شد

در سایه سرو ایستاده

بینند که سرو چون دو تا شد

از شادی دهر گشته آزاد

تا دل به غم تو مبتلا شد

عاشق چه رود به کعبه امروز

در کوی تو مرو را صفا شد

بیگانه شود ز خویش ای دوست

با درد تو هر که آشنا شد

از شوق دو ابرویت به محراب

عمرم همه صرف در دعا شد

صوفی به امید آن که روزی

در کوی تو ره برد گدا شد