گنجور

 
صوفی محمد هروی

بیا که شاهد گل در چمن نقاب گشاد

سر نیاز صراحی به پای جام نهاد

میان به خدمت پیر مغان ببندم چون

گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد

مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند

اگر چه تخت سلیمانش می رود بر باد

برآر غسل تو در آب نیستی وان گه

درآ به میکده کاین جاست عین فیض آباد

ز پیر میکده بستان قدح به شرط ادب

مرید عشق شوو سر مپیچ ازین ارشاد

به کوی او نرسد کس مگر به علم ادب

به کعبه ره نتوان برد جز به استعداد

وفا به کس نکند این جهان ببین صوفی

شدند خلق چه مغرور این خراب آباد

 
 
 
رودکی

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

[...]

کسایی

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

فرخی سیستانی

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

[...]

قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه