گنجور

 
صوفی محمد هروی

وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست

ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست

مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز

همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست

می کنم جان را نثار مقدم میمون او

گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست

هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند

منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست

جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل

ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست

از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن

ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست

می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش

تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode