گنجور

 
صوفی محمد هروی

روی تو آتش است و برو خال چون سپند

زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند

دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند

زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند

چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد

قناد در دکانش از آن ساخت بند بند

در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا

آهو کجا رود چو در افتاد در کمند

ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید

بادست چون نصیحت مجنون مستمند

ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست

آری به یمن دولت عشقیم سربلند

تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک

بیمار را چو داروی تلخ است سودمند