گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای خجل در چمن از قامت تو سرو بلند

چشم شوخ تو سبق برده زبادام خجند

دل زابروی تو پیوسته گرفتار بلاست

چون رهد مرغ که افتاده بود دام کمند

این چه بالا و میان است و چه ابرو و چه چشم

یارب از چشم بدانت نرسد هیچ گزند

چه زنی لاف ز میم دهن تنگ حبیب

برو ای غنچه سیراب، تو بر خویش بخند

ای پری در غم سودای توام دیوانه

ناز تا کی بود و جور و جفاهای تو چند

چه نشینی به رقیبان و دلم خون سازی

گر وفایی نکنی جور و جفا هم مپسند

صوفیا چند کنی ناله، ز خوبان گفتی

گر تو خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode