گنجور

 
صوفی محمد هروی

آن ترک مست، دیده چو از خواب باز کرد

با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد

شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم

با دست کوته او عملی بس دراز کرد

دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها

از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد

محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب

زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد

هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را

بر روی دلبران دو عالم فراز کرد

ساقی بیار باده که دارم دلی حزین

زان لعبها که این فلک حقه باز کرد

صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی

چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد