گنجور

 
صوفی محمد هروی

ای تو چون زلف چرایی، به من شیدا کج

راست گویم منشین بهر خدا با ما کج

آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن

هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج

بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین

همچو فرزین تو متاز ای بت من عمدا کج

سرو تعظیم تو هر روز به جا می آرد

بود او پیش قد دلکش تو بالا کج

گفت...من امروز رقیب و غلط است

راست هرگز نشود در نظر بینا کج

گر کجی راست نیاید زخلایق اما

خوش بود آن خم ابرو به رخ زیبا کج

آن پری چهره ندانم که چرا آخر کار

باخت با صوفی دلسوخته شیدا کج