گنجور

 
صوفی محمد هروی

آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا

چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا

نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم

زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا

دردی است در دلم که مداوا لبان اوست

باشد دوای سینه بلی گلشکر مرا

بر دیده ها نشست چو تیر تو کاشکی

بودی به جای هر مژه چشم دگر مرا

عشق ترا چگونه نهان سازمت که هست

لبهای خشک شاهد و چشمان تر مرا

حال دلم شدست پریشان چو خط یار

بر هم ز دست شورش دور قمر مرا

صوفی مگر به منزل مقصود راه یافت

آری، دلیل عشق تو شد راهبر مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode