گنجور

 
صوفی محمد هروی

عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا

دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا

خار خارست من دل شده را در سینه

تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا

زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست

کرد آن کار، ولی می کند این کار جدا

بلبل امروز مغنی شده در صحن چمن

شیشه را ساز کنون پر، می گلنار جدا

دارم از باغ وصالت هوس شفتالو

خوش بود میوه که خود می کنی از بار جدا

گر به غیر از گل روی تو نگاهی بکنم

باد در دیده من هر مژه یک خار جدا

دل صوفی که عیان برد دو چشم سیهت

چون به کوی تو غریب است نگه دار جدا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟

ابر باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه‌کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

[...]

امیرعلیشیر نوایی

وه که در وقت گلم زان گل رخسار جدا

گل جدا آتش من نیز کند خار جدا

از جدایی من و یار ابر ز تأثیر بهار

من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا

چه فراق است که جانان چو جدا گشت ز من

[...]

هلالی جغتایی

سعی کردم که شود یار ز اغیار جدا

آن نشد عاقبت و من شدم از یار جدا

از من امروز جدا می‌شود آن یار عزیز

همچو جانی که شود از تن بیمار جدا

گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه