گنجور

 
صوفی محمد هروی

عید پیوسته به نوروز و من از یار جدا

دل جدا گریه کند دیده خونبار جدا

خار خارست من دل شده را در سینه

تا فتادم به جهان زان گل رخسار جدا

زاهد شهر اگر می نخورد باکی نیست

کرد آن کار، ولی می کند این کار جدا

بلبل امروز مغنی شده در صحن چمن

شیشه را ساز کنون پر، می گلنار جدا

دارم از باغ وصالت هوس شفتالو

خوش بود میوه که خود می کنی از بار جدا

گر به غیر از گل روی تو نگاهی بکنم

باد در دیده من هر مژه یک خار جدا

دل صوفی که عیان برد دو چشم سیهت

چون به کوی تو غریب است نگه دار جدا