گنجور

 
صوفی محمد هروی

می کشم هر نفس از درد جدایی آوخ

جگری دارم از اندوه فراقش لخ لخ

مشو ای دل تو ملول از سخن سرد رقیب

خنکی را نتوان کرد برون از دل یخ

نظر از جان دل خسته من بازمگیر

گر فزونند محبان تو از مور و ملخ

آتش هفت سقر، لاشی و معدوم شود

شرری گر فتد از نار دلم بر دوزخ

...شده گفتند رقیب از کویش

بود آیا که زبنیاد بر افتد آن رخ

می پزم باز خیال لب آن مه، بنشین

تا که حلوای شکر پخته شود در مطبخ

هر که در عشق ببیند تن صوفی گوید

اندرین خرقه چه باریک و ضعیف است این نخ

 
sunny dark_mode